شانه هایم سخت سنگینی می کند و احساس می کنم پشتم زیر خروارها بار در حال خم شدن است .
ای غایب از نظرمی دانی چرا؟ نمی دانم چرا عطش سرخ نگاهم را نادیده گرفتی ؟!
گلایه ندارم بلکه مصمم تر در کوچه های انتظار به جستجوی حضور ابدیت می گردم.
کوه ها راز استواری را با ابرهایی که می گذرند پچ پچ می کنند. دیگر همه از همه جا بریده اند.
کودکان طرح درد را ترسیم می کنند و انسانها در به در دنبال کیمیا، همان صداقت دیرینه می گردند.
آخر مگر نمی دانی به یغما برده اند تمام هستی نیلوفر را و به یادگار سیلی محکم بر صورت او نواختند.
مگر کبودی صورت نیلوفرها برایت آشنا نیست؟!
خدا را شاهد می گیرم که دروغ نمی گویم!
فریاد مظلومیت نسلهای انسانی در اوراق کهن تاریخ حماسه می آفریند،آن هم در سرزمین زیتون ها!
مگر تو شاهد نیستی که چگونه لاشخوران وحشی به نسل کشی پرداخته اند ...
آن هم در سرزمینی که قبله اول محمد رسول الله (ص) بود! چرا فریاد رسای دادخواهی عدالت جویان را اجابت نمی کنی ای ناجی تمام خوبیها.
چه حکمتی در غیابت هست که ما از فهم آن عاجز هستیم.
بیا بیا که دیگر ضریح چشمهایم جایی برای دخیل انتظار ندارد.
تب تند انتظار چشم به راهانت را می سوزاند بیا تا این تب تند فروکش کند،
تا دلهای خزان زده با آمدنت به بهاری دیگر پیوند خورد.
بار الهی تا صبر ساحل طلبان لبریز نگشته ، کشتی نجات مهدیت را برسان . (آمین) الهی... مشکن دلم را ... که من دلشکسته ام....بشکن سکوت را...بگو مهدیم کجاست ...؟؟